علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

غریبه ی بی نام

   گاهی هنوز نیامده از یاد  می روی گاهی چه بیصدا به سر ِ باد می روی   گاهی   چه زود   شب ِ مهتاب می رسد شیرین   و تلخ  از دل ِ  فرهاد می روی   گاهی غریبه ی بی نام، شهرت توست از شهر  ِ عشق چه دل شاد می روی   گاهی خودت به دلت چنگ  می زنی از قید و بند، رها    چه آزاد می روی   گاهی خمار  ِ تماشای آخرت هستی باران زده، خمیده به فریاد می روی   گاهی تمام مسیرها بسته  است و تو سیمرغ گونه،خسته به میعاد می روی    مهتاب، تیر 92 ...
29 تير 1392

10 تا 11 ماهگی پسرک + اولین قدمها

   25 خرداد:  برای اولین بار خودت به کمک پاهای بابایی بلند شدی و  ایستادی و بعدش دستهاتو رها کردی، به علاوه تونستی مدت بیشتر ی رو پاهات بایستی و دو قدم هم راه رفتی.     27خرداد: در کمال تعجب  تو تاب خوابت برد و من هم  تند تند ازت عکس میگرفتم، ،آخه همونطور که  باورش برای خودم سخت بود مسلما برای بابایی و بقیه هم سخت بود، پس باید سند جمع آوری میکردم از روز 29 خرداد یاد گرفتی سرتو بذاری رو متکا  و مثلا لالا کنی، و هر بار که بهت بگیم لالا کن این کارو تکرار میکنی  روز 20 تیر بود که برای اولین بار دیدیم   یاد گرفتی که  پاهاتو ببری تو دهانت و بخوری، با اینکه میدونیم نباید بذار...
25 تير 1392

اتاق پسرکمون یک ساله شد

21 تیر سال گذشته بود که بعد از کلی انتظار و البته دردسر بالاخره تخت و کمدت به خونه اومد. همچین روزی بود که به کمک  مامانی، باباجون، خاله، دایی، زندایی و بابایی با کلی ذوق و شوق  اتاق زیبات  چیده شد و از ون به بعد بود که جای خالیت بیشتر  به چشم میومد و هر روز بیقرار تر از روز قبل بودیم برای اومدنت. روز 26 ام خاله و زندایی ِ من و چند نفر دیگه از قوام برای دیدن سیسمونی شما به صرف عصرونه اومدن خونمون. روز 27 ام هم دو تا عمه هات و مادربزرگت برای ناهار مهمونمون بودن. البته من خودم تا ظهر دانشگاه بودم و کارها بر دوش مهمونهای بنده خدا افتاده بود. امیدوارم همیشه شاد و سالم بشی پسر عزیزم این هم من و شکم ِ تو اوتم تو ما...
22 تير 1392

ماه ِ شب ِ قدر

ماه مبارک رمضان هم رسید با حال و هوای خاص ِ خودش با سحرهای پر از نوای  دعای سحر و  سفره های  افطار پر از عطر استجابتش با قرآن تلاوت کردنهای میون روز و دعاهای برخواسته از عمق ِ دلش با بیدار ماندنهای گاه و بیگاه بعد از سحر تا طلوع آفتابش با میهمانی رفتنها و میهمانی دادنش و....   با خاطره ی سر رسیدن انتظار اومدن مسافر کوچیکمون مسافری که امروز فهمیدم از الان به بعد ماه مبارک رمضان بیشتر از هر زمانی و هر چیزی یادآور اومدنشه، مسافری که هدیه ی شب قدره به ما، مسافری که از روز اول ماه رمضان میتونست زمینی شه، روز میلاد امام حسن (ع) منتظرش بودیم، شبهای 23،21،19 رمضان هم همینطور، و میخواستیم به احترام  صاحب اون...
19 تير 1392

cuppy cake

این  رو حتما تا حالا شنیدین، از رها جون ممنونم که متن این ترانه ی زیبای کودکانه وفایل آهنگشو گذاشته بود تو وبش، منم با اجازش برداشتم و آپلودکردم و گذاشتم اینجا تا هر از گاهی بتونم بهش گوش بدم.     You're my Honeybunch, Sugarplum Pumpy-umpy-umpkin, You're my Sweetie Pie You're my Cuppycake, Gumdrop Snoogums-Boogums, You're the Apple of my Eye And I love you so and I want you to know That I'll always be right here And I love to sing sweet songs to you Because you are so dear   ...
10 تير 1392

رابطه ی مادر پسری

همه مدلش موجوده... گرم... معمولی... رسمی... و حتی سردِ سرد... ...رابطه ی مادر با پسرش  رو میگم، البته پسری که دیگه مرد شده و صاحبِ زن و زندگیه... میون اقوام و آشنایان ما هم بالتبع همه جورش وجود داره... اما تا حالا هیچوقت بهش اینطوری نگاه نکرده بودم... تا اینکه یه روز ساعت 2 بعد از ظهر وقتی که در کنار پسرکم کمی استراحت میکردم و انگار چند لحظه ای بود به خواب رفته بودم با صدای پسرِ همسایه که البته برای خودش مردیه و 38 سال داره از خواب بیدارشدم، البته بگم چون خونمون دو واحدیه متوجه اومدن و صحبت کردنش با مادرشون شدم، یه جورایی قابل وصف نیست احترام و محبتی که در کلام این آقا نسبت به مادرش  وجود داره، "سلام مادر جان" ی ک...
7 تير 1392

نیاز بچه ها یا راحتی ِ ما ؟

سلام مامان های عزیز البته منظورم از اینجوری خطاب قرار دادن اینه که احتمالا این موضوعی که میخوام در موردش بنویسم به کار ِ اونهایی که تجربه ی مادر شدن دارن بیشتر میاد. اولین روزی که پسرم میخواست خودش غذا بخوره (که البته بهتره بگم غذا رو بریزه رو زمین) من واکنش مثبتی به این موضوع نداشتم، چرا که مسلما نتیجش برای من دردسر ساز و زحمت آفرین بود، به مرور به کمک بقیه و مطالعاتی که داشتم به نتیجه رسیدم که خوردن غذا با دست، یا همون خوردن غذاهای انگشتی یه مرحله ای تو رشد بچه ها حساب میشه و معلومه که نباید با این نیازشون مبارزه کرد و باید سختیهاشو به جون خرید. اولین باری که پسرم میخواست  کف حیاط خونه ی پدر بزرگش بازی کنه و دست و پاهاشو کثیف کن...
5 تير 1392